كاغذ مچاله

نسيم خليلي
nasimabk@yahoo.com

كاغذ مچاله
(( دارم باور مي كنم كه دنيا فقط زندان است زنداني كه مجبوري ميله هايش را بشكني تا رها شوي خيلي وقت ها از زور دلتنگي هوس مي كنم ميله هاي زندان كوچكم را بشكنم اما زود پشيمان مي شوم ! چه فايده دارد رها شدن؟من كه نمي دانم پشت اين ميله ها چيست ؟ من كه نمي دانم بهشت كدام طرفيست!من كه هيچ چيز نمي دانم و اين ندانستن مثل خوره جانم را مي مكد پس همان بهتر كه توي زندان دنيا بمانم بي آن كه حرفي بزنم بي آن كه غمي داشته باشم . غم؟! مگر مي شود ماند و بي غم ماند؟ اما بالاخره بايد پوست كلفت شوم تا بتوانم تحمل كنم تا نترسم تا ديگر هرگز نترسم! هي سيلي بخورم و باز بايستم. دستم را سايبان پيشاني ام كنم و چشم بدوزم به دور ها شايد كه اين آخرين نامه ام را بخواني ! دلم برايت تنگ است چند تايي مقاله نوشتم كه حتما بايد بخواني بگو كه كي بر مي گردي؟!))
كاغذ را مچاله كردم و چپاندم توي جيب پشت كيفم داشت بد جوري باد ميزدبه صورتم نگاهش كردم دست كوچكش توي مشتم عرق كرده بود حواسش به پيشخوان مغازه بودشايد مي خواست چيزي برايش بخرم خودش را چسباند به پاهايم بغلش كردم لاغر و بي وزن بود مثل پر كاه و چشم هايش قشنگ و مهربان انگار داشتند ريز ريز با من حرف مي زدند من چقدر چشم هايي را كه حرف مي زنند دوست مي دارم!
**
كتاب را گذاشت روي ميز چوبي نگاهش كردم سرش را زير انداخته بود هم بوي اودكلن مي داد هم يك بوي آشناي ديگر نگاهم روي جلد زرد كتاب جا ماند.
- اينم با اسم مستعار چاپ شده؟
- آره اينم چاپ اون رژيمه ظاهرا نمي ذاشتن كتاباي به اسم دكتر شريعتي توزيع بشه يا حتي وسط چاپ جلوشو مي گرفتن!
حرف هم كه مي زد نگاهم نميكرد نمي دانم توي چشم هاي بادامي من چه ديده بود كه داشت از آن نمي دانم چه فرار مي كرد دست هايش را كه مي لرزيد قلاب كرد به لبه چوبي ميز هوا بوي پاييز مي داد كتاب را ورق زدم كاغذ هاي كاهي اش انگار خار داشت...
(( تنهايي با جدايي چه فرق دارد ؟ تنهايي يعني بي كسي جدايي يعني بي اويي))
كتاب را كه بستم ديدم دارد نگاهم مي كند چشمم كه توي چشمش افتاد نگاهش را از صورتم كند و چسباند به دست هاي لاغرم كه روي جلد نازك كتاب مشت كرده بودمشان.

**
خودش خواست كه بگذارمش زمين مي خواست دست هايش را بچسباند به شيشه هاي قدي مغازه اسباب بازي فروشي!
- من كه تازه برات هواپيما خريدم!
- ماشين مسابقه ام مي خري؟

**
دستم را روي شانه اش فشردم
- تو تو نوشتن اين مقاله خيلي كمكم كردي اگه تو نبودي اگه برام كتاب نميووردي اصلا اين ايده به ذهنم نمي رسيد!
خنديد و باز هم نگاهم نكرد دستم را هم نگرفته بود دست هايش خالي بودند و دو طرف بدنش تاب مي خوردند قوز كرده بود و چند قدم به چند قدم زل مي زد به ويترين مغازه ها!
- اما به هر حال به مناسبت موفقيتت مي خوام يه هديه برات بخرم حالا تو هر چي مي خواي بگو!
- من چيزي نمي خوام لازم نيست تو با اين وضع ماليت...
اخم كرد و دستم را از روي شانه اش پس زد نبايد اين حرف را مي زدم حق داشت اما زيادي قد بود خيلي زود به دل مي گرفت.

**
دستش را گرفتم توي مشتم هلش دادم توي مغازه ماشيني را كه نشان كرده بود برايش خريدم خنديد و دندان هاي سفيدش كه ريز و رديف بودند پيدا شدند.خوشحال بودم با اين كه مي دانستم ديگر حتي براي خريدن گوجه فرنگي هم پول توي كيفم نيست!

**
كتاب را كادوي كرم قهوه اي كرده بود و داده بود دست يكي از بچه هاي كلاس كه بدهد به من بازش كه كردم يك كلمه درشت روبرويم بود : كوير! روي همان جلد نوشته بود(( نخواستي هديه اي برايت بخرم اما من خواستم! درست مي گويي وضع مالي من خوب نيست اما از موفقيت كسي كه دوستش دارم بي اندازه خوشحالم))
گريه نكردم اما بغض افتاد توي گلويم چند روز نديدمش يا مي ديدمش و جرات نمي كردم نگاهش كنم او هم انگار كه رو بنده داشته باشم مرا نمي شناخت! از كنارم رد مي شد و هيچ به روي خودش نمي آورد باز هم داشت از يك نمي دانم چه فرار مي كرد كتاب هميشه توي كيفم بود هر وقت كه از توي راهرو رد مي شد و نگاهم نمي كرد زل مي زدم به دستخطش كه ريز و خوانا بود!

**
بليت را كه دادم دست راننده ديدم سوار شده و دستش را دور ميله هاي طوسي تاب داده است ميله ها مرا ياد كاغذ مچاله توي كيفم انداخت .
نشاندمش روي پاهايم اخم كرد !
- هنوز بزرگ نشدي هر وقت بزرگ شدي اجازه داري رو يه صندلي بشيني!

**
- آره هنوز بزرگ نشدي خيلي بچه اي پدرام! دو هفتس منو مي بيني ومث يه غريبه از بغلم رد ميشي!
نگاهم نكرد پايش را انداخته بود روي پايش داشت روزنامه مي خواند صورتش پشت روزنامه بود حس كردم واقعا غريبه است.
- مقالتو دادم روزنامه چاپش كردن نديدي؟!
شوكه شدم فكر كردم شوخي مي كند روزنامه اش را كه چهار تا تا خورده بود گذاشت روبرويم از كلاس كه بيرون رفت ديدم يك شاخه گل رز خشك هم لاي روزنامه است اين بار گريه كردم بلند بلند!!

**
- چرا گريه مي كني مامان؟
اشك هايم را با‌ آستين سياه مانتو پاك كردم دستم را روي موهاي طلاييش سراندم بوي صابون مي داد چيزي نگفتم.
- بازم بابا اذيتت كرده؟

**
- هميشه با حرفات اذيتم مي كني!
- اين كه اذيت نيست مهناز جان! فقط مي خوام كتابامو بدم بهت نگرشون داري!
- آخه واسه چي؟ من نمي فهمم.
- يادت رفته ؟ بمباران كه شد خونم رفت رو هوا بابام مرد پرويز مرد فقط مونده مادرم كه عليله و مينا كه بچه اس يه اتاق بهمون دادن يه وجب بايد براشون دنبال زندگي باشم ديگه نمي خوام بيام دانشگاه حال و روز مادرم هيچ خوب نيست به جز من كسي رو نداره ممكنه يه مدت نبينمت! كتابام پيش تو بمونه بهتره خيالمم از بابتشون راحته!
بوي وازلين مي داد توي چشم هايش رگه هاي خون بود و يك عالمه غم!سرم را گذاشتم روي شانه هايش
- نكن مهناز جان ! بدتر به غصه هام دامن مي زني!دلم مي گيره...
دلم گرفت و چيزي نگفتم فقط بوي وازلين دست هايش را سپردم به خاطره ها!

**
- مامان! پياده نشيم؟
- چرا ... پاشو پاشو تا درو نبسته!
باد تند تر شده بود ماشين مسابقه را بغل زده بودو مي خنديد لبخند زدم چشمانش برق زد دستانش را توي هوا تاب مي داد و پاهايش را مي كوبيد روي زمين درست مثل مارش نظامي!

**
صداي راديو را بلند كرده بودم داشت مارش نظامي پخش مي كرد مادرم چادر نمازش را تا مي كرد دلتنگ بودم و چيزي نمي گفتم.
- الان ديگه يك سال شده كه ازش بي خبري لابد برگشتن آبادان!
اخم كردم و چشم دوختم به دو تا مرغ عشق سبزي كه داشتند توي قفس حرف مي زدند مادرم دست هايش را گذاشت روي شانه هايم.
- مادر جون عشق يه سره دردسره اگه تو رو مي خواست يه سراغي ازت مي گرفت!
- تو همش نفوس بد مي زني از كجا معلوم مشكلي براش پيش نيومده باشه؟
- آخه چه مشكلي پيش اومده كه تو رو پاك فراموش كرده؟ مادر داري خودتو داغون مي كني ارزششو داره؟!
- آره داره پدرام كم آدمي نيست پدرام خيلي بزرگه!

**
كليد را فرو كردم توي سوراخ در نرم باز شد دويد توي حياط نشستم روي هره باغچه هيچ حوصله ديوار هاي اتاق را نداشتم با آن كاغذ ديواري هاي خال خالي كه يكي دو جا طبله كرده بود دستم را كردم لاي خاك باغچه و يك سنگريزه برداشتم پرت كردم توي آب حوض صداي آب پيچيد توي گوشم.

**
سيب ها را از توي حوض بر مي داشت و با دستمال برق مي انداخت.
- اونجوري بق نكن مهناز جان ناسلامتي شب عروسيته!
- دلم تنگه مامان حوصله مهمونارو ندارم.
- يه شب كه هزار شب نميشه مادر ميان و ميرن!
چند تا كلاغ از توي آسمان پر زدند و رفتند درخت ها لخت بودند لباس نباتي ام توي تنم زار مي زد جلوي آينه قدي گوشه سالن كه ايستادم اين را فهميدم.
تاج نقره اي را گذاشت روي سرم
- حالا شدي خانوم خانوما!
- مامان! اگه پدرام زنده باشه چي؟!
- اونم ميره سراغ زندگي خودش!
- زندگي ما يه روزي به هم گره خورده بود !
- هر گره اي يه روز وا ميشه سعي فراموشش كني مادر مي دونم سخته...

**
سوز مي آمد سردم شد رفتم تو بوي قورمه سبزي كه از صبح بار گذاشته بودم همه جا پيچيده بود صداي تلويزيون بلند بود.
- خيابون گردي خوش گذشت؟
مانتو را از تنم كندم روسري هنوز سرم بود !
- معلوم هست كجايي تو؟
يكراست رفتم توي آشپز خانه آب برنج را گذاشتم روي گاز ! روي هره باريك پنجره پر شده بود از خاك و برگ خشك هنوز هم باد مي آمد از توي آشپزخانه عكس عروسيمان ديده مي شد من بودم با لباس تور و صورت غمگين توي آغوش مردي ك نمي شناختمش!
كاغذ مچاله را از توي كيفم درآوردم و انداختم توي سطل زباله! پنجره را باز كردم و با جارو خاك ها و برگ ها را از روي هره ريختم توي كوچه .
ميله هاي روبروي پنجره سفت بودند مي دانستم كه نمي توانم بشكنمشان تازه مگر فرقي هم مي كرد؟!...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30750< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي